معنی ناطق و خطیب

حل جدول

فارسی به عربی

ناطق

کتیب، متکلم، ناطق

عربی به فارسی

ناطق

سخنران , ناطق , سخنگو

لغت نامه دهخدا

ناطق

ناطق. [طِ] (ع ص) اسم فاعل از نطق. (اقرب الموارد). گوینده. (منتهی الارب). گویا. (آنندراج). (فرهنگ نظام). سخنگوی. (دهار) (مهذب الاسماء). که سخن می گوید:
زنطق ار فرومانده بلبل من اینک
چو بلبل به مدح خداوند ناطق.
ادیب صابر.
نیست از تیر چرخ ناطق تر
دست از نطق زید و عمرو بدار.
انوری.
زبان کلک تو ناطق به پاسخ تقدیر
سحاب دست تو حامل به لؤلؤ لالا.
انوری.
ناطق آن کس شد که از مادر شنود.
مولوی.
اگر ناطقی طبل پریاوه ای
وگر خامشی نقش گرماوه ای.
سعدی.
|| خطیب. متکلم. سخنران. آنکه در انجمنی و مجلسی نطق می کندو سخن می راند. که نطق می کند. || آشکارکننده. و عرب این را در چیزها استعمال کند که اسکات خصم بدان توان شد چون حجت ناطق و دلیل ناطق و مصحف ناطق و قرآن ناطق. (آنندراج): کتاب الناطق، البین. (معجم متن اللغه) (المنجد). کتاب واضح و آشکار. (ناظم الاطباء). مبین. بیان کننده:
نبندد حجت ناطق زبان منکران ورنه
ز عیسی روی شرم آلود مریم بود گویاتر.
صائب (از آنندراج).
مصحف ناطق شد از خط صفحه ٔ رخسار یار
مور گویا در کف دست سلیمان می شود.
؟ (از آنندراج).
- ناطق به چیزی بودن، بیان کردن مطلبی را. روشن کردن وآشکار کردن مطلب را: چنانکه آن نسخه که داری بدان ناطق است. (تاریخ بیهقی ص 213). و تواریخ متقدمان به ذکر آن ناطق. (کلیله و دمنه).
|| جاندار. ذی روح. مقابل جامد:
هر آدمیی که حی ناطق باشد
باید که چو عذرا و چو وامق باشد.
(قابوس نامه).
گر دلی داری و دلبندیت نیست
پس چه فرق ار ناطقی یا جامدی.
سعدی.
|| حیوان. حیوان رابه جهت صدایش ناطق نامیده اند. (اقرب الموارد): ما له ناطق ولا صامت، او را نه حیوانیست نه مالی دیگر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ضد صامت. ناطق از مال، مراد حیوان است. (از معجم متن اللغه). شتر و گاو و گوسفند. مقابل صامت که زر و سیم است. (السامی): مال ناطق، بنده و دواب، مقابل مال صامت. (یادداشت مؤلف). ستور و بنده و مال جاندار: هرچه این سگ ناحفاظ را هست صامت و ناطق به نوشتکین بخشیدم. (تاریخ بیهقی ص 417). و احتیاط کن تا هیچ از صامت و ناطق این مرد پوشیده نماند. (تاریخ بیهقی ص 235). و بعد از آن آنچه از صامت و ناطق و ستور و برده داشت نسختی پرداخت. (تاریخ بیهقی ص 364). و تجملی قوی یافته چون غلامان ترک و کنیزکان خوب و اسبان راهوار و ساختهای زر و جامه های فاخر و ناطق و صامت فراوان. (چهار مقاله).اگر از صامت نصیب نمی شود از ناطق چیزی به چنگ آرم. (سندبادنامه ص 219). || (اصطلاح منطق) آنکه صاحب قوه ٔ نطق باشد. (معجم متن اللغه). مراد از ناطق در جمله ٔ «الانسان حیوان ناطق » آن قوه ٔ موجود در ضمیرانسان است که بدان وسیله بیان معانی کند. (از اقرب الموارد). حیوانی که دارای نفس درّاکه باشد در مقابل صامت یعنی حیوانی که دارای نفس درّاکه و شعور نیست، و انما نعنی بالناطق شی ٔ له نطق و شی ٔ له نفس ناطقه. (فرهنگ علوم عقلی ص 589 از شفای بوعلی ج 2 ص 505 و تفسیر مابعد الطبیعه ٔ ابن رشد ص 230 و دستورالعلماء ج 3 ص 393). || عاقل. (از المنجد). مدرک کلیات. || (اِخ) نزد سبعیه مراد از ناطق پیغمبر است. (از اقرب الموارد). نامی است که باطنیان به رسول اکرم دهند. (از بیان الادیان).

ناطق. [طِ] (اِخ) باقر (شیخ...) شیرازی، متخلص به ناطق. شاعری از قریه ٔ کویم شیراز است. در نسخه ٔخطی مرآت الفصاحه (مؤلف در اوایل قرن چهاردهم) از او ذکری رفته است. رجوع به فرهنگ سخنوران ص 589 شود.

ناطق. [طِ] (اِخ) حسن یزدی (میرزا سید...) متخلص به ناطق. از شاعران قرن سیزدهم هجری است. در تذکره ٔ خطی حدیقهالشعراء تألیف دیوان بیگی شیرازی ص 188 از او ذکری رفته است. رجوع به فرهنگ سخنوران ص 590 شود.

ناطق. [طِ] (اِخ) گل محمدخان مکرانی. به روایت مؤلف شمع انجمن از دیار خود به هندوستان مهاجرت کرده و در لکهنو اقامت گزیده و به سال 1264 هَ. ق. درگذشته است. او راست:
ناطق ابنای روزگار کرند
خود بنه گوش بر فسانه ٔ خویش.
*
به دل مرده نبخشید حیات آب خضر
زنده از خاک در باده فروشش کردم
یاد آن طالع فرخنده که دشنامم داد
طلب بوسه اگر از لب نوشش کردم.
*
کو غارتی که جبه و دستار شیخ را
بفروشم و تهیه ٔ رطل گران کنم.

ناطق. [طِ] (اِخ) محمدحسن کاشانی (میرزا...) داماد فتحعلی خان صبا و از شاعران قرن سیزدهم کاشان است. در نسخه ٔ خطی مدایح معتمدی تألیف محمدعلی بهار اصفهانی ذکری از او رفته است. رجوع به فرهنگ سخنواران ص 589 شود.


خطیب

خطیب. [خ َ] (ع ص) خطبه خوان. (منتهی الارب). آنکه خطبه ٔ نماز می خواند. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خُطَباء:
کانک قائم فیهم خطیباً
و کلهم قیام للصلوه.
ابن انباری.
ما بسازیم یکی مجلس امروزین روز
چون برون آید از مسجد آدینه خطیب.
منوچهری.
رسم خطبه را و نماز را که خطیب بجا آورد. (تاریخ بیهقی). خطیبی کریه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی. (گلستان سعدی). || دانا در خطابت. (منتهی الارب). ناطق. سخنور. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خُطَباء:
خطیبان همه عاجز اندر خطابش
هژبران همه روبه اندر غبارش.
ناصرخسرو.
هر آنگه کزو ماند عاجز خطیب
فزاید بر او بی سعالی سعال.
ناصرخسرو.
مسعودسعدسلمان در بزم و رزم تو
جاری زبان خطیب و نبرده سوار باد.
مسعودسعدسلمان.
درون کام نهان کن زبان که تیغ خطیب
برای نام بود در برش نه بهر وغا.
خاقانی.
خرد خطیب دل است ودماغ منبر او
زبان بصورت تیغ و دهان نیام آسا.
خاقانی.
صبوحی زناشوئی جام و می را
صراحی خطیبی خوش الحان نماید.
خاقانی.
جاه را بردار کردم تا فلک گفت ای خطیب
نائب من باش اینک تیغ اینک گوهرم.
خاقانی.
من این رندان و مستان دوست دارم
خلاف پارسایان و خطیبان.
سعدی (طیبات).
خطیب سیه پوش شب بی خلاف
برآورد شمشیر روز از غلاف.
سعدی (بوستان).
- خطیب الهی، هاتف غیبی. (ناظم الاطباء).
آواز این خطیب الهی تو نشنوی
کز جوش غفلت است ترا گوش دل گران.
خاقانی.
- خطیب القوم، بزرگ قوم که با سلطان در حوائج ایشان گفتگو کند. (ناظم الاطباء).
|| شخصی که قاری قرآن باشد. || شخص موحد. (ناظم الاطباء).
- خطیب الانبیاء، پدرزن حضرت موسی که حضرت شعیب باشد. (از ناظم الاطباء).
- خطیب سحر، خروس سحرخوان:
دیدم صف ملائکه چرخ نوحه گر
چندانکه آن خطیب سحر در خطاب شد.
خاقانی.
- خطیب فلک، ستاره ٔ مشتری. (ناظم الاطباء).
- رجل خطیب، مردی که نیک خطبه خواند. (ناظم الاطباء).

خطیب. [خ َ] (اِخ) دهی است از دهستان قوریچای بخش قره آغاج شهرستان مراغه. واقع در چهل وهشت هزارگزی باختر قره آغاج و 15هزارگزی شوسه ٔ مراغه بمیانه با 196 تن سکنه است. آب آن از رودخانه ٔ جیران و محصول آن غلات، نخود و بزرک می باشد. شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی آنجا جاجیم بافی است. راه آنجا مالرو و در دو محل بفاصله ٔ هزارگزی متری بنام خطیب بالا و پایین مشهور و سکنه ٔ خطیب پایین 98 تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

خطیب. [خ َ] (اِخ) ابوالفتح بن عبدالقادربن صالح بن عبدالرحیم خطیب. از بزرگان شافعی در عصر خود بود. مولد و وفاتش به دمشق اتفاق افتاد (1244 هَ. ق. تا 1311 هَ. ق.). و او را تألیفات بسیار است و از آنجمله است: «انوارالتنزیل و اسرارالتأویل » در تفسیر و «فیوضات الحسان بنصایح الولدان » و «حاشیه علی القطر» در نحو و دو شرح بر «اجرومیه » و «مختصر مسند امام احمدبن جنبل » و «مولد» و «معراج » و سه دیوان خطب. (از اعلام زرکلی چ 2 ج 5 ص 341).

مترادف و متضاد زبان فارسی

خطیب

خطبه‌خوان، سخنران، سخنگو، متکلم، ناطق، نطاق، واعظ،
(متضاد) مستعمع


ناطق

خطیب، سخنران، سخنگو، سخنور، نطاق، گویا، متکلم، جاندار، ذی‌روح، مدرک، آشکار، بین،
(متضاد) صامت

فرهنگ فارسی آزاد

ناطق

ناطِق، نُطق کننده، مُتَکَلِّم، بَیِّن و آشکار (کتاب، دلیل)، جاندار و ذی روح (در مقابل جامد)، در فارسی به معنای خطیب و سخنور نیز مصطلح است،

فرهنگ معین

ناطق

(اِفا.) نطق کننده، گوینده، سخنران، خطیب، اموال جاندار مانند: چهارپا، غلام. [خوانش: (طِ) [ع.]]

معادل ابجد

ناطق و خطیب

787

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری